فیلم «زیبا صدایم کن» ساخته رسول صدرعاملی با وجود دریافت جایزه بهترین فیلم، در گیشه تا کنون موفق نبوده است
فیلم «زیبا صدایم کن» به کارگردانی رسول صدرعاملی و تهیهکنندگی مازیار هاشمی، اثری است که از دل رمانی نوجوانانه برآمده و موفق شده است لحنی شاعرانه، اجتماعی و انسانی را در قالب یک ملودرام شهری و یکروزه به تصویر بکشد. این فیلم، نهتنها یادآور آثار گذشته صدرعاملی چون «من ترانه ۱۵ سال دارم» و «دختری با کفشهای کتانی» است، بلکه بهنوعی رستاخیزی در کارنامه این فیلمساز شناختهشده محسوب میشود؛ بازگشتی صمیمی و پراحساس که مخاطب را با خود همراه میسازد و درعینحال، از برخی لغزشها در باورپذیری روایت نیز مصون نمانده است.
خلاصه داستان
داستان در خیابان ولیعصر تهران و طی یک روز میگذرد. خسرو، مردی که به اجبار در آسایشگاه روانی بستری شده، سالهاست در آرزوی دیدار دخترش «زیبا» روزگار میگذراند. روز تولد ۱۶ سالگی زیباست و خسرو تصمیم گرفته تا این روز را با او بگذراند. او از آسایشگاه فرار میکند، وارد تهران میشود و از صبح تا شب در خیابان ولیعصر، از راهآهن تا تجریش، با دخترش همراه میشود. این خط داستانی ساده، بستری میشود برای گشتوگذاری احساسی، گاه شیرین و گاه تلخ، در روابط میان پدر و دختر و همچنین تلاشی برای ترمیم زخمهای گذشته، در بستر شهری که خود نیز زخمی است.
بازیگران و عوامل
بازیگران اصلی این فیلم امین حیایی در نقش خسرو (پدر) و ژولیت رضاعی در نقش زیبا هستند. ژولیت، دختر آهنگساز نامآشنای ایرانی، کریستف رضاعی، در نخستین تجربه بازیگری خود، بازی قابلتوجهی ارائه داده است. کارگردانی فیلم برعهده رسول صدرعاملی است که پس از ۷ سال سکوت، با اقتباسی از رمان فرهاد حسنزاده به سینما بازگشته است. فیلمنامه را آرش صادقبیگی، میلاد و محمدرضا صدرعاملی نوشتهاند و تصویربرداری آن را سامان لطفیان برعهده داشته است. همکاری با نهادهایی همچون کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بنیاد سینمایی فارابی نیز به هویت اجتماعی و فرهنگی اثر کمک شایانی کرده است.
موسیقی؛ نغمهای بر روح
موسیقی فیلم یکی از نقاط درخشان آن است. کریستف رضاعی که دومین همکاریاش با صدرعاملی را تجربه میکند، قطعاتی ساخته که در هماهنگی کامل با فضای فیلم و روحیات شخصیتهای آن است. تمرکز رضاعی روی دو ساز پیانو و سهتار و استفاده از اصوات الکترونیک در لحظات بحرانی، به درک روانی شخصیت خسرو کمک میکند.
موسیقی در صحنههای کلیدی مانند موتورسواری پدر و دختر یا گفتوگو در بالای جرثقیل، بهویژه سکانس خاموش کردن چراغهای شهر به جای فوت کردن شمع تولد، نهتنها همراه روایت، بلکه تقویتکننده احساسات آن است.
ویژگیهای بصری و ساختاری
فیلم در ساختار روایی خود، نوعی سفر شهری را تصویر میکند؛ از میدان راهآهن تا تجریش، ایستگاه به ایستگاه. این انتخاب نهتنها جذابیت بصری دارد، بلکه نوعی نماد از سیر درونی پدر و دختر نیز هست؛ گذار از دوری به نزدیکی، از انزوا به آشتی. مدیریت دقیق فضا، نور و قاببندی در این مسیر روایی، به خلق فضایی شاعرانه، اما ملموس و زمینی کمک کرده است. خیابان ولیعصر، همچون شخصیتی زنده در فیلم حضور دارد، مکانی که خاطرات، غصهها و امیدها در آن با هم ترکیب میشوند.
نقاط قوت
کارگردانی این فیلم از نقاط برجسته آن است. صدرعاملی با استفاده از سبک مینیمالیستی و پرهیز از اغراقهای رایج در سینمای ملودرام، موفق میشود فضایی واقعی و باورپذیر خلق کند. او با کمترین عناصر بصری و بدون استفاده از هیجانات سطحی، عمق احساسات شخصیتها را به تصویر میکشد و تماشاگر را بیآنکه متوجه شود، وارد دنیای درونی شخصیتها میکند. این شیوه کارگردانی باعث میشود فیلم در عین سادگی، تأثیرگذار و درگیرکننده باشد.
در کنار کارگردانی، بازی بازیگران نیز بهشدت قابلتوجه است. امین حیایی در نقشی متفاوت از کارهای پیشین خود ظاهر شده و با ارائه بازی کنترلشده، دقیق و درونی، یکی از بهترین اجراهای دوران حرفهایاش را به نمایش میگذارد. در کنار او، ژولیت رضاعی با حضوری صمیمی، بیتکلف و کاملا طبیعی، موفق میشود نقشی حساس و پرجزئیات را طوری ایفا کند که بیننده به راحتی با او همذاتپنداری میکند.
فیلم همچنین به طرزی مهربانانه و درعینحال جدی به مسائل اجتماعی و روانی میپردازد. دغدغههایی همچون فروپاشی روابط خانوادگی، تنهایی شخصیتها و آسیبهای روانی نه با شعار یا اغراق، بلکه از خلال موقعیتهای روزمره و روابط انسانی نمایش داده میشوند. این پرداخت انسانی و صادقانه، فیلم را از خطر کلیشهزدگی نجات میدهد و به آن رنگی از صداقت میبخشد.
روایت نیز در بیشتر لحظات فیلم منسجم و روان پیش میرود. ریتم داستان، نه کند و خستهکننده است و نه آنقدر سریع که فرصت درک موقعیتها از مخاطب گرفته شود.
فراز و فرودهای روایت به خوبی طراحی شدهاند و در کنار انسجام صحنهها، موجب میشوند تماشاگر تا پایان با داستان همراه بماند.
«ایکاش»های یک اثر شاخص
با وجود تمامی قوتهایی که فیلم در کارگردانی، بازیها، فضاسازی و روایت اولیهاش دارد، در یکسوم پایانی ناگهان دچار لغزشی محسوس در لحن و سبک میشود. جایی که فیلم تا پیش از آن، با روایتی کمادعا و واقعگرا تلاش کرده بود به جهان درونی شخصیتها نزدیک شود، ناگهان به ورطه سانتیمانتالیسم و اغراق میافتد. این تغییر نهتنها تضادی آشکار با فضای پیشین فیلم دارد، بلکه باعث گسست در باورپذیری داستان میشود.
در این بخش از فیلم، مجموعهای از رویدادهای شگفتانگیز و اغراقآمیز، جایگزین منطق روانشناختی و اجتماعی روایت میشود. صحنههایی همچون دزدیدن موتورسیکلت، بالا رفتن از جرثقیل و راندن ون نیروی انتظامی، آن هم با کمترین مانع یا واکنش از سوی اطرافیان، با سهولت و سادگی بیش از حدی تصویر میشوند. این وقایع، به جای تقویت جنبه دراماتیک داستان، آن را از بستر واقعگرایانه خود جدا کرده و به سمت نوعی خیالپردازی سطحی و البته بهرهبرداری از موضوعات نیمهسیاسی این سالهای جامعه ایران میبرند.
افزون بر این، تصادفی بودن برخی از رویدادها نیز حس تصنع را در فیلم تقویت میکند. برای نمونه، مادر شخصیت زیبا به طرز غیرمنتظره و باورناپذیری دقیقا راننده همان اتوبوسی میشود که دخترش قصد سوار شدن به آن را دارد. این همزمانی، به جای آنکه نشانهای از تقدیر یا پیوند عاطفی باشد، بیشتر یادآور تصادفهای ساختگی و راحتطلبانه در فیلمنامهنویسی است.
شخصیت زیبا، در مقام دختری نوجوان نیز با وجود بازی خوب بازیگرش، به شکلی اغراقآمیز پخته و روشنبین به تصویر کشیده شده است. او نهتنها هیچگونه واکنش یا گفتار کودکانه یا خام از خود نشان نمیدهد، بلکه در اکثر دیالوگهایش گویی در حال وعظ یا تحلیل روانشناختی است. این سطح از بلوغ و خودآگاهی، برای شخصیتی در آن سنوسال، اگرچه تحسینبرانگیز است، اما از واقعیت فاصله میگیرد و ارتباط تماشاگر با او را کاهش میدهد.
در نهایت، پایانبندی فیلم که با صحنهای نمادین روی جرثقیل و نمایی گسترده از شهر همراه است، با وجود زیبایی بصری و تلاش برای خلق یک تصویر شاعرانه، از منطق روایی فیلم فاصله میگیرد. این پایان، بیش از آنکه نتیجه طبیعی و روانی سیر داستانی باشد، به نظر میرسد تلاش اغراقشدهای برای القای حس رهایی یا عروج باشد؛ تلاشی که بیشتر جنبه نمایشی دارد تا درونی.
در مجموع، فیلم با آنکه در آغاز راه خود را با صداقت و دقت طی میکند، اما در پایان، با ورود به قلمرو احساسگرایی غیرمنطقی، بخشی از اثرگذاری خود را از دست میدهد و بیننده را در مرز میان تحسین و تردید معلق میگذارد.
یک اقتباس قدر
هرچند فیلم برگرفته از رمان فرهاد حسنزاده است که از جمله آثار موفق و محبوب در حوزه ادبیات نوجوان بهشمار میرود، اما اقتباس صورتگرفته در فیلم به شکل محسوسی از بنمایهها و مسیر روایی اصلی رمان فاصله میگیرد. در نسخه سینمایی، تمرکز داستان بر روند تدریجی نزدیکی عاطفی میان پدر و دختر قرار گرفته است؛ رابطهای که در آغاز با تنش، سوءتفاهم و گریز همراه است، اما در طول زمان به تدریج نرم میشود و به صمیمیت میرسد. این سیر عاطفی، ساختاری احساسی و پویا به فیلم میبخشد که میتواند برای تماشاگر جذاب و درگیرکننده باشد.
بااینحال، در رمان، تمرکز اصلی نه بر رابطه پدر و دختر، بلکه بر وضعیت کلی کودکان بدسرپرست، آسیبهای اجتماعی آنها و نگاه واقعگرایانه به زیست نوجوانان در طبقات فرودست جامعه است. در حقیقت، رمان بیش از آنکه یک داستان شخصی باشد، روایتی اجتماعی است و شخصیت اصلی در آن بهنوعی نماینده نسل خاموشی از کودکان است که در سایه نابرابریها، خشونت خانگی و بیپناهی، در تلاش برای حفظ کرامت و هویت خود هستند.
تغییر تمرکز از این بستر اجتماعی به یک درام خانوادگی و شخصی، بیتردید دست فیلمساز را برای پرداخت روانشناختی شخصیتها بازتر کرده و نوعی سیر احساسی پرکشش به روایت افزوده است. اما درعینحال، این چرخش باعث شده تا بار اجتماعی و پیامدهای جمعی داستان کمرنگ شود. فیلم بیشتر به تجربه فردی یک نوجوان خاص میپردازد تا به بازتاب یک واقعیت جمعی، در نتیجه بخشی از انسجام موضوعی و دغدغهمحور اثر اصلی را از دست میدهد.
بهطور خلاصه، این فاصلهگیری از پیرنگ و مضمون اصلی رمان هم جنبههای مثبت دارد - نظیر ایجاد پیوند احساسی پررنگتر با تماشاگر و تأکید بیشتر بر تحول درونی شخصیتها - و هم جنبههای منفی، مانند کاستن از قدرت انتقادی و گستره اجتماعی داستان. در نتیجه، فیلم بیشتر به یک درام روانشناختی بدل میشود تا تصویری اجتماعی از وضعیت کودکان در حاشیه جامعه.