محمد عنبرسوز/ اکران فیلم جدید اکتای براهنی، در هفتههای اخیر بحث و جدلهای پردامنهای را در میان سینمادوستان ایرانی برانگیخته است. با فاصله گرفتن از قواعد سینمایی و مؤلفههای فنی و هنری، «پیرپسر» وجه غریبی از یک هشدار جمعی را بازنمایی میکند که در این یادداشت مورد واکاوی قرار گرفته است. «پیرپسر» روایتی است از خانوادهای متلاشیشده که در زیر پوست آن، قانون جنگل زمزمه میشود؛ فیلمی که مخاطب را به جایی میبرد که در نهایت آرزو میکند کاش قهرمانش کمی «رذلتر» بود!
اگر بخواهیم شخصیتهای فیلم را مورد تحلیل موشکافانه قرار دهیم، پدر یا همان غلام، به شکلی عریان و بیپرده، نمایندهای تمامقد از خودخواهی و البته سرمایهداری افسارگسیخته است؛ نوعی از سرمایهداری لمپن، ویرانگر و حریص که تنها منبع مادی آن خانهای است که سالها پیش آن را به غارت برده است. غلام همان پدر اسطورهشکن و درعینحال اسطورهساز است؛ هیولایی مستبد که از درون تهی شده و تنها به ارضای امیال سلطهگرانه و لذتجویانه خودش، زیستن را ادامه میدهد.
فرزند کوچک خانواده، رضا (با بازی محمد ولیزادگان) را میتوان عنصری میانجی و همزمان سردرگم در نظر گرفت؛ شخصیتی مملو از خشم، حسادت و حقارتی مزمن که در قالب پرخاشگریهای لحظهای و واکنشهای پراکندهاش به خوبی نمایان میشود. بااینحال، انفعال این شخصیت نسبی است. او راه به راه تلاش میکند عقدههای فروخورده خود را به انحای گوناگون، از خشونت کلامی گرفته تا کنایههای تحقیرآمیز، نثار پدری کند که عملا زور سر جای نشاندنش را ندارد. رضا تبلور نسلی است که نه جسارت مبارزه را دارد و نه بردباری لازم برای پذیرش اسارت در چنگال پدرسالاری را. ازاینرو، تنها به تقلای سطحی و ابراز مقطعی خشم بسنده میکند.
شخصیت به ظاهر اخلاقی و آرمانمدار فیلم اما علی (با بازی حامد بهداد) است که تقریبا در تمامی وجوه زندگی خود منفعل و بازندهای تمامعیار به حساب میآید. او بهمثابه پسر بزرگ خانواده، تعمدا شانه زیر بار نگذاشته، بلکه بار تحمیل شده زندگی را همچون صلیبی ناخواسته بر دوش میکشد؛ بیهیچ ادعا، اما با تمام نشانههای یک قربانی ناکام. این شخصیت بهگونهای طراحی شده که مخاطب را به خطای شناختی دعوت کند؛ او با سکوتهای ممتد، جملات بریده و نگاهی سرد، مدعی اخلاق است، اما نتیجه زیست اخلاقمحورش چیزی جز شکست، حسرت و حقارت نیست.
با ورود زن اغواگری که تحول نابهنگامش خود یک تحلیل مجزا میطلبد، درام به آشوب کشیده میشود و اتفاقاتی رخ میدهند که در نهایت به یک سکانس پایانی خونین و دهشتناک میانجامد. رعنا، در قامت زنی اغواگر و بیسامان، مانند آتش در انبار باروت عمل میکند و با چهرهای معصوم، لحنی آرام و رفتاری متناقض که نهتنها علی که جهان پیرامون را به تردید، وسوسه و گسست سوق میدهد، «پیرپسر» را به آتش میکشد. او پازلی از «دیگری» است که هم محرک است و هم منعکننده، هم قربانی است و هم شکارچی، هم معصوم و هم قالتاق. نحوه پرداخت این شخصیت، شعبده اکتای براهنی بهشمار میرود که اگر بخواهیم با محترمانهترین عبارات ممکن حرف بزنیم، باید گفت که انتخابی «رندانه» و «غیرصادقانه» است. با ورود رعناست که ساختار فرسوده خانواده فرو میریزد و از زخمهای کهنه خون تازه جاری میشود.
اما تحلیل فرامتنی این اثر حاوی نکتهای غریب و به مراتب هولناکتر از پلانهای آن است. «پیرپسر» در یک لایه ناخودآگاه، قانون جنگل را تقدیس و ستایش میکند. ماجرا از این قرار است که مخاطب عام پس از خارج شدن از سینما، به شکل غریزی، به حالات دیگری که میتوانست در جریان درام رخ بدهد، فکر میکند و «پیرپسر» با این ایده پس از تیتراژ پایانی به ذهن مخاطب حملهور میشود که ایکاش پسر هم به اندازه پدرش «رذل» بود. کاش پسران غلام همان ایده سکانس ابتدایی را زودتر اجرایی میکردند و اگر به قانون جنگل پایبند بودند، احتمالا در پایان، جنازه «فربه» دیگری زیر آن خانه مخوف مدفون میشد.
در واقع، فیلمساز (علیرغم تصویر پلشت و هیولاگونهای که از پدر به دست میدهد) به نحوی نامحسوس و رطوبتی، وضعیت غیر اخلاقی حاکم بر درام را بهمثابه تنها شیوه ممکن فهم جهان مدرن به مخاطب تحمیل میکند. این تقلیل وضعیت انسانی به زیست مبتنی بر قدرت صرف، خط فکری تاریکی را نمایندگی میکند که در لایهای زیرین، دست شسته از آرمان و حتی اخلاق، به نفع مکانیسمهای بی رحم قدرت موضع میگیرد.
در دوگانههای خطرناکی که «پیرپسر» میسازد، بیننده یک دوراهی واضع میبیند بین انفعال مطلق (شخصیت علی) و توحش (شخصیت غلام) که با دوگانه دیگری از جنس اخلاقگرایی و خودشیفتگی خشونتبار منطبق میشود. در این میان، فیلم نه راه سومی پیشنهاد میکند و نه حتی جایی برای بررسی امکان گذار از وضع موجود باقی میگذارد.
گویی فیلمساز معتقد است که تنها راههای مفروض نجات عبارتاند از توحش و نابودی که هر دو مصداقهایی هستند از فضایی که به تعبیر کارگردان طی سالهای اخیر، در زیرمتن جامعه ایرانی، در حال گر گرفتن است.
اما دم خروس «پیرپسر» در سکانس کتابفروشی بیرون میزند؛ جایی که فیلمساز تلویحا به بیننده توضیح میدهد که این قانون حتی در میان اقشار فرهیخته و در جایی مثل یک کتابفروشی هم به رسمیت شناخته شده و عملا انتخابی جز تن دادن به آن پیش روی انسان وجود ندارد. اینکه درگیری بر سر یک زن، هم در خانه، هم در گالری و هم در کتابفروشی، پیش روی شخصیت علی قرار میگیرد و او در هر سه موقعیت بازنده صرف است، فقط یک معنا دارد که هنرمندانه توسط خالق «پیرپسر» به مخاطب جوان مخابره میشود: «هیچ چاره دیگری نیست!»
و شاید تلخترین واقعیت درباره «پیرپسر» نیز همین باشد که ما، نه در برابر یک هیولای متجسد شده در قالب غلام، بلکه در دل هیولایی بزرگتر، یعنی یک جامعه بیقانون و نامتمدن، زندگی میکنیم که ظاهراً انتخاب دیگری جز زیستن به سبک جنگل برایمان باقی نمیگذارد.