همه ما شریک غمت شدیم
زینب رجایی/ داغ عزیز، یک سیاهی است. داغ، مثل یک فیلتر نامحبوب است که با نرمافزارها، روی عکس و فیلمها میاندازیم، رنگ را با خودش میبرد. آنچه میماند، روزهایی سیاه و سفید است که با طیفهای خاکستری، سعی میکنند شبیه رنگ باشند، شبیه زندگی! اما داغ جوان و فرزند، یک ابر سیاه است؛ بالای سر داغدیده میایستد و با او آن طرف و این طرف میرود. گاهی بزرگتر و تیرهتر میشود و گاهی سبکتر و رقیقتر. داغدیده، دیر یا زود به زندگی زیر این ابر سیاه تن میدهد، بالاخره یک روز لبخند میزند، لباس رنگی میپوشد، کارهایش را از همانجا که متوقف شده بودند ادامه میدهد، غذای خوب میخورد و حتی در جشنها شرکت میکند. ولی آن ابر سیاه، از نگاه اول شخص کسی که داغ دیده، روی هر آنچه که میبیند سایه انداخته است و هیچ معلوم نیست آن ابر، کی و کجا دست از سرش بردارد. اینها سیاهنمایی یا هراس از داغ نیست، مرثیهخوانی برای داغدیدهها هم نیست. اینها، حقیقت تلخ «از دست دادن» است که پشت هیچ تسلیت و دلداری نمیشود پنهانش کرد و چقدر خوب که خدا به آفریدگانش، فراموشی و به مؤمنانش، ایمان و صبر را هدیه داد... .
سه داغ؛ یکی از یکی سنگینتر
یک هفته پیش یعنی یکشنبه ۹ آذرماه، خودروی حامل خانواده «اسماعیل سقاب اصفهانی» معاون رئیسجمهور و رئیس سازمان بهینهسازی و مدیریت راهبردی انرژی، در محور شریفآباد - ایوانکی با یک کامیون برخورد کرد. «فاطمه حیدری» مادر ۳۳ ساله به همراه سه فرزند و پدرش در این حادثه حضور داشتند. بر اساس گزارشها مادر جوان لحظه اولیه جان خود را از دست میدهد، اما دختر ۱۲ سالهاش، «حسنا» و پسر ۹ سالهاش «محمدسبحان» نیمهجان به بیمارستان منتقل میشوند.
چیزی نگذشت که سقاب اصفهانی درحالیکه به سوگ همسرش نشسته بود، بر سر دوراهی تصمیمی سخت قرار گرفت؛ تصمیم برای اهدای عضو دخترش حسنا. ساعتی بعد رسانهها خبر دادند این پدر داغدار با اهدای عضو دختر نوجوانش موافقت کرده است. به فاصله چند روز اعضای حسنا اهدا شد، اما غم این پدر ادامه داشت؛ چند ساعت بعد از اینکه مادر جوان و دختر ۱۲ سالهاش به خاک سپرده شدند، خبر رسید که محمدسبحان هم دچار مرگ مغزی شده و دیگر امیدی به بازگشتش نیست.
تصویر سقاب اصفهانی درحالیکه رضایتنامه برای اهدای عضو پسر ۹ سالهاش را امضا میکرد، دلهای بسیاری را به درد آورد؛ به خصوص دل پدرهای جوان را.
دست چنین پدری را میبوسم
«مهدی سلطانینژاد» پدر ریحانه است؛ دخترک «کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی» که وقتی فقط یک سال و نیم سن داشت به همراه برادر هشت ساله و مادر جوانش در حمله تروریستی به گلزار شهدای کرمان، در سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید.
او که دو سال پیش در حادثهای متفاوت به سرنوشت اسماعیل سقاب اصفهانی دچار شده است، در گفتوگو با «صبح نو» میگوید: «چنین داغی واقعا کمرشکن است. وقتی تصویر آقای سقاب اصفهانی را دیدم که برای اهدای عضو فرزندانش رضایتنامه را امضا میکرد، یاد لحظه خداحافظی با پسرم و دخترم افتادم. وقتی روز خاکسپاری در گلزار شهدا به من گفتند بند کفن عزیزانت را باز کن، هرچه سعی کردم نتوانستم یک گره را باز کنم. دستهایم میلرزید. وقتی دستان لرزان آقای سقاب اصفهانی را دیدم آن روز تلخ برایم تداعی شد... خدا برای هیچ پدری چنین لحظاتی را نخواهد؛ هر پدری نفس کشیدن را فراموش میکند و حس میکند انگار مرگ به سراغ او هم آمده است.»
او این داغ را برای یک پدر چنین توصیف میکند: «وقتی ریحانه به دنیا آمده بود برای اینکه برادرش احساس نکند توجهم به او کم شده، مدام به او میگفتم تو مثل قلب در سینه من هستی. سیزدهم دیماه قلب من تکهتکه شد. برای یک پدر اینطور است؛ یعنی هر اتفاقی برای فرزندش بیفتد انگار برای خود او رخ داده است. به نظرم آقای سقاب اصفهانی هم وقتی برگه اهدای عضو فرزندانش را امضا میکرده، انگار موافقت کرده که اعضای بدن خودش را درحالیکه زنده است هدیه کنند. این تصمیم ارزشمند، برای یک پدر بسیار سخت و جانکاه است و همین سختی هم دلیل آن است که هرکس این خبر را میشنود، چنین پدر صبور و روح بزرگواری را تحسین میکند.»
پدر ریحانه یادآوری میکند که اهدای عضو، با همه آنکه در لحظه تصمیمگیری بسیار سخت است، اما این روشنایی را به زندگی بازماندهها میبخشد که اعضای عزیزشان و روح او در بدن دیگری زنده است. مهدی سلطانینژاد اهدا عضو را یک فداکاری میداند و میگوید: «این گذشتها برگرفته از مولای ما حضرت امیرالمؤمنین (ع) و رأفت رسولالله (ص) است.»
او که همسر و پدر شهید است میگوید: «من دست چنین پدر صبوری را میبوسم. آقای سقاب اصفهانی با اهدای عضو دو فرزند نازنین خود، انقلاب بزرگی در دلهای مردم ایجاد کرد. ما مردمی هستیم که به شدت خانوادهدوست هستیم و در داغ عزیزانمان بسیار تحت تأثیر قرار میگیریم؛ اما این مرد با این تصمیم خود به تمام جامعهمان اهمیت اهدای عضو را یادآوری کرد. این یادآوری و پیام مهم، شاید از نظر رسانهای و تبلیغاتی به ماهها تلاش و تبلیغات نیاز داشت، اما او در شرایطی که چند داغ همزمان را تجربه کرده بود، یادمان انداخت زندگی بخشیدن به دیگران چه جایگاه رفیعی دارد.»
پدر ریحانه در پایان با صدایی بغضآلود میگوید: «وقت امضای رضایتنامه اهدای عضو خودم را کنار او دیدم؛ من هم دستهایم میلرزید؛ من هم بغض کرده بودم. من میدانم او چه حالی داشته و دارد. دستش را میفشارم و میبوسم... .»
ایران بخشنده
«کتایون نجفیزاده» مدیر عامل انجمن اهدای عضو ایرانیان میگوید: «طبق آمار رسمی، سالانه بین ۵ تا ۸ هزار نفر در ایران به دلیل مرگ مغزی به وضعیت اهدای اعضا میرسند، از این تعداد، حداقل نیمی از افراد شرایط اهدا عضو دارند، اما تنها از حدود ۱۰۰۰ نفر از این افراد، اعضای قابل اهدا برداشت میشوند.»
نجفیزاده فاصله قابلتوجه میان این دو گروه را به دلیل کمبود آگاهی عمومی و عدم شناخت کافی از مرگ مغزی در جامعه میداند و میگوید: «بسیاری از خانوادهها هنوز با مفهوم مرگ مغزی بهطور کامل آشنا نیستند و در لحظه حادثه به دلیل این ناآشنایی و ناآگاهی از پذیرش اهدای عضو امتناع
میکنند.»
بااینحال حالا مدتی است که اهدای عضو در ایران، فراگیری بیشتری پیدا کرده و به گروه خاصی محدود نمیشود. حدود دو سال پیش بود که خانواده جوان «شیردل» با اهدای اعضای بدن «نارگل» فرزند یازده ماههشان موافقت کردند و به دو نفر زندگی بخشیدند. زوج جوان از روستایی مرزی در استان خراسان شمالی در حالی این تصمیم را گرفتند که بعد از هفت سال زندگی و چهار سال درمان صاحب فرزند شده بودند.
پدر «نارگل» درباره تصمیم اهدای عضو فرزندش میگوید: «اول رضایت نداشتم، ولی وقتی به این فکر کردم که نارگل من جان چندنفر دیگر را نجات میدهد با خیال راحت رضایت دادم. دوست داشتیم روح نارگل را با این کار شاد کنیم. این کار را هم نارگل انجام داده؛ ما هیچ کاری نکردیم! هر اتفاق خوبی که افتاده دخترم انجام داد... .»
تکه روشنایی میان کولهبار غم
از دست دادن، جزئی از زندگی است. آسمان شهر پر شده از خانهها و خانوادههایی که عزیز از دست دادهاند و بالای سرشان ابری سیاه، موقت یا شاید همیشگی، در رفت و آمد است.
بهشت زهرا (س) هم همانجاست که این ابرهای غم فشرده میشوند، به هم میرسند و باریدن میگیرند. اما جایی از بهشت زهرا (س) در قطعه شماره ۲۵۵ که نامش «نامآوران» است، بلوکی است که بالای سرش ابر سیاهی نیست؛ بلوک آنها که اعضای بدنشان اهدا شده است و روح و نامشان بیشتر از جسمشان عمر میکند.















