پروژه سقوط اسد چه شد؟
یک سال بعد از سقوط اسد، پرسش اصلی بر زمین مانده است، هدف این پروژه چه بود و کدام نتیجهاش به دست آمده؟ نه امنیت آمده، نه آزادی، نه توسعه، نه ثبات سیاسی، نه استقلال، نه حاکمیت. تنها چیزی که افزایش یافته، حضور اسرائیل و آمریکا بر سرنوشت سوریه است.
سوریهِ امروز کشور تصمیم نمیگیرد؛ برایش تصمیم میگیرند. بحث در ماههای آینده ادامه خواهد داشت، زیرا سوالات تازه در حال شکلگیری است؛ آیا دولت انتقالی دوام میآورد؟ آیا مقاومت در جنوب تبدیل به یک جریان پایدار میشود و آیا اسرائیل میتواند کمربند امنیتی که سالها آرزو داشت را تثبیت کند؟
هر مسیری که سوریه انتخاب کند، نقطه شروع آن همین امروز است؛ روزی که مردم این کشور باید تصمیم بگیرند آیا سرنوشتشان را به بازیگران خارجی واگذار میکنند، یا بار دیگر نظم و کنترل را از درون باز میسازند.
تحولات سوریه تنها یک بحران داخلی نبود؛ صحنهای بود که از همان ابتدا قدرتهای خارجی برای طراحی آینده آن صف کشیدند. امروز با مرور مسیر سالهای گذشته، یک حقیقت بیش از هر چیز روشن است: غرب، آمریکا و اسرائیل نه به دموکراسی علاقه داشتند و نه حتی دغدغه مردم سوریه را داشتند؛ آنها دنبال نظم مطلوب خودشان بودند، نظمی که محور آن امنیت اسرائیل و تثبیت یک ساختار وابسته در دمشق باشد. در مقابل، ایران کوشید مسیری را تقویت کند که در آن سرنوشت سوریه به جای پایتختهای غربی، در دست مردم همین کشور قرار بگیرد.
از نخستین روزهای بحران، پروژهای مشخص دنبال شد؛ پروژهای که هدفش تضعیف دولت مرکزی و شکستن محور مقاومت بود. اسرائیل آشکارا به دنبال ایجاد یک «منطقه حائل دائمی» در سوریه بود؛ منطقهای که با تجزیه نرم کشور شکل گیرد. بخشهایی تحت کنترل گروههای مسلح سنی، بخشی با نوعی خودمختاری دروزیها و بخشهایی که نیروهای کرد در آن ساختارهای مستقل بنا کنند. معنای این طرح روشن بود: نابودی یکپارچگی سوریه و قطع پیوستگی جغرافیایی مقاومت. رقابت در سوریه در حقیقت رقابت بر سر آینده کل منطقه بود.
در همین بستر باید نقش آمریکا را هم دید. از زمان فروپاشی شوروی، واشنگتن تلاش کرد نظمی را تثبیت کند که هژمونیاش باقی بماند. برای همین هر نقطهای در غرب آسیا که ظرفیت مقاومت داشت، باید شکسته میشد؛ چه از طریق جنگ، چه تحریم، چه حمایت از گروههای نیابتی. سوریه برای آمریکا حلقهای کلیدی بود. اگر دمشق سقوط میکرد، زنجیره مقاومت از تهران تا بیروت با بحران وجودی روبهرو میشد. درست به همین دلیل، از همان سالهای ابتدایی بحران، حجم بیسابقهای از پول، سلاح و نیروی تروریستی به داخل سوریه روانه شد.
در برابر این طرح خارجی، ایران منطق دیگری داشت. تهران نه به دنبال تحمیل ساختار مورد علاقه خود بود و نه به دنبال استفاده از بحران سوریه برای منافع یکجانبه. خط راهبردی ایران روشن بود: حفظ دولت قانونی سوریه، جلوگیری از فروپاشی کشور و باز کردن مسیر برای اینکه مردم سوریه بتوانند درباره آینده سیاسیشان تصمیم بگیرند. اگر این مسیر طی نمیشد، سوریه نه فقط میدان جنگ داخلی میماند، بلکه به کل از نقشه یکپارچه منطقه حذف میشد. ایران اگر حضور یافت، برای دفاع از اصل مقاومت و حاکمیت ملی بود؛ چیزی که آمریکا و اسرائیل تلاش داشتند از ریشه نابود کنند.
بااینحال، پیچیدگی اصلی بحران در این بود که دولت سوریه در برخی برههها تصور کرد شاید بتواند میانبر بزند و از در تعامل با غرب وارد شود. این تصور که «با گفتوگو با غرب شاید بحران سریعتر حل شود» در مقاطعی بر دمشق سایه انداخت. پدیدهای که بارها در تاریخ منطقه دیده شده: اعتماد بیش از حد به وعدههای غربی، اما همانطور که تجربه نشان داد، غرب نه تغییر کرده بود و نه قرار بود دست از پروژههای خود بردارد. آنها همزمان که پیام مذاکره میفرستادند، حمایت از گروههای مسلح، حملات اسرائیل و طرحهای تجزیهطلبانه را ادامه میدادند.
به زودی مشخص شد که غرب به دنبال «دموکراسی» نیست، بلکه به دنبال «مهندسی سیاسی» است؛ یعنی ساختن سوریهای جدید که در آن دولت مرکزی ضعیف باشد و بازیگران وابسته در رأس قرار گیرند. این همان طرحی بود که بعدها با نامهایی مثل «خاورمیانه جدید» معرفی شد. طرحی که ریشهاش در دوره جرج بوش پسر بود و هدفش بازطراحی نقشه سیاسی منطقه برای تأمین منافع اسرائیل.
در این میان منطق قدرت یکبار دیگر خود را نشان داد. اسرائیل تصور میکرد میتواند با حملات هوایی پیدرپی، ساختار دفاعی سوریه را فرسوده کند. آمریکا میپنداشت با فشار اقتصادی و حمایت گسترده از گروههای تروریستی میتواند روند فروپاشی دولت را تسریع کند، اما طرف مقابل نیز قدرتی داشت که underestimated شده بود. حضور محور مقاومت، ورود روسیه و ایستادگی ساختارهای دولتی سوریه باعث شد توازن قوا تغییر کند. جایی که غرب انتظار داشت در چند ماه به نتیجه برسد، به سالها بنبست راهبردی تبدیل شد.
در غرب آسیا، اصل بازی بر بیاعتمادی است. هیچ کشوری نمیتواند امنیتش را به دست نهادهای بینالمللی بسپارد؛ تجربه سوریه این واقعیت را تا مغز استخوان ثابت کرد. شورای امنیت، آژانس و دیگر سازمانها در برابر جنایات آشکار تروریستها و حملات اسرائیل تنها تماشاگر بودند. نه قطعنامهای درخور صادر شد و نه حتی محکومیت جدی. معنای این سکوت همان بود که ایران سالها هشدار میداد: امنیت واقعی را قدرت ملی تأمین میکند، نه وعدههای غربی و نه بیانیههای سازمانهای وابسته.
سوریه نمونهای روشن از این اصل شد. اگر محور مقاومت واکنش نشان نمیداد، اگر ایران پشتیبانی نمیکرد، اگر توان بازدارندگی شکل نمیگرفت، کشور امروز به چند پاره تبدیل شده بود. قدرت بود که جلوی این سناریو را گرفت، نه مذاکرههای مبهم. گفتوگو زمانی معنا دارد که طرف مقابل بداند هزینهای سنگین برای تجاوز و دخالت خواهد پرداخت. در غیر این صورت، مذاکره ادامه همان جنگ است، فقط با لباس رسمی.
اکنون با گذشت سالها، بحران سوریه به خوبی چهره واقعی دو جبهه را روشن کرده است. یک جبهه که غرب، آمریکا و اسرائیل نماینده اصلی آناند، به دنبال تجزیه، بیثباتسازی و نابودی محور مقاومت بود. جبهه دیگر - با محوریت ایران - تلاش کرد سوریه بماند، مردم آن بتوانند صاحب سرنوشت خود باشند و نظم منطقهای بر پایه استقلال شکل گیرد نه بر اساس دیکته بیرونی.
این نبرد تنها نبرد بر سر یک کشور نبود؛ نبرد بر سر آینده نظم منطقه بود. سوریه میدان آزمونی شد که در آن روشن شد غرب با زبان قدرت وارد میشود و فقط زبان قدرت را میفهمد. مقاومت نیز نشان داد که برای پاسداری از استقلال منطقه، باید توان بازدارندگی را جدی گرفت و از اشتباه تاریخی اعتماد به غرب پرهیز کرد.
روایت سوریه امروز چراغ راه آینده است: هر جا غرب وعده میدهد، پشت آن طرحی برای مهار مقاومت پنهان است؛ هر جا قدرت ملی تقویت میشود، فرصت تعیین سرنوشت حقیقی فراهم میشود. ادامه ماجرا نه در بیانیهها، بلکه در بازی توازن قدرت رقم میخورد.















