ای ازلیت، به تربت تو مخمر
وی ابدیت، به طلعت تو مقرر
آیت رحمت ز جلوهی تو هویدا
رایت قدرت در آستین تو مُضْمَر
جودت، همبسترا به فیض مقدس
لطفت همبالشا به صدرِ مُصَدر
عصمت تو تا کشید پرده به اجسام
عالم اجسام گردد عالم دیگر
جلوه ی تو، نور ایزدی را مَجْلی
عصمت تو، سِرّ مُختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَت رُتبت
خوانم ممکن تو را، ز مُمکِن برتر
مُمکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی اندر ردای امکان مُظْهر
ممکن، اما چه ممکن، علت امکان
واجب، اما شعاع خالق اکبر
ممکن، اما یگانه واسطه ی فیض
فیض به مهتر رسد، وزان پس کهتر
ممکن، اما نمودِ هستی از وی
ممکن، اما ز مُمکِناتْ فزونتر
وین نه عجب، زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسولاکرم پیدا
کرد تجلی ز وی به حیدر صفدر
محتشم کاشانی
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
چون روی در بقیع، به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را، کباب کرد
که ای مونس شکستهدلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهلجفا ببین
در خلد، بر حجاب دو کون آستین فشان
وندر جهان مصیبت ما برملا ببین
نی، نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی(ص) مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه کربلا ببین
یا بضعهالرسول ز ابنزیاد، داد
کاو خاک اهلبیت رسالت، به باد داد
استاد شهریار
ماه آن شب خموش و سرگردان
روی صحرا و دشت میتابید
نور غمرنگ و حزنپرور ماه
همه جا را نموده بود سپید
دانهدانه ستاره بر رخ چرخ
همچو اشک یتیم می لرزید
خوب گسترده بود خاموشی
بر جهان پرده فراموشی
مرغ شب آرمیده بود آرام
چشم ایام رفته بود به خواب
سایه نخلها به چهره نور
از سیاهی کشیده بود حجاب
باد در جستوجوی گمشدهای
چرخ میزد چو عاشقی بیتاب
غرق شهر مدینه سرتاسر
در سکوتی عمیق و رعبآور
میکشید انتظار خاک آن شب
مقدم تازه میهمانی را
میربود از کف گرانمردی
آسمان همسر جوانی را
آتش مرگ مادری میسوخت
دل اطفال خستهجانی را
مردم آرام لیک آهسته
نوحهگر چند طفل دلخسته
بر سر دوش جسم بیجانی
حمل میشد به نقطهای مرموز
همه خواهان به دل درازی شب
گرچه شب تلخ بود و طاقتسوز
تا مگر راز شب نگردد فاش
نَبَرد پی به راز شب دل روز
راز شب بود پیکر زهرا
که شب آغوش خاک گشتش جا
راز شب بود بانویی معصوم
که چو مردی از زمانه نزاد
هجدهساله بانویی پرشور
که سیه کرده چهره بیداد
بانویی کز سخن به محضر آن
ریخت آتش به جان استبداد
بانویی شیردل، دلیر و شجاع
که نمود از حقوق خویش دفاع
گرچه زن بود لیک مردانه
از قیام آتشی عظیم افروخت
شعلهای برکشید از دل خویش
که سیه خرمن ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم
به جهان و جهانیان آموخت
مردم خفته را ز خواب انگیخت
آبروی ستمگران را ریخت
بخشی از شعر «بانوی ما»
اثر طاهره صفارزاده
کس نمیداند
صاحب عزا
بانوی ما
در بین ماست
بانوی زخمدیده
زخم دل رسول
زخم دل امام
زخم شهادت فرزندان
زخم زمانه حقناشناس...
بانو به صدر مصطبه عشق آمده
در بین ماست
آن عطر را دوباره میشنوم
سرم به عاطفه رویا برمیگردد
سرم به دامن بانو برمیگردد
ملکالشعرای بهار
ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کردهای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزه دلدوز
فتنه شهری از آن دو طره طرار
فتنه شد ستم به لاله و سمن از آنک
چهر تو باغی است لالهزار و سمنزار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت
کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخندهمام یازده سرور
آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پردهنشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطه عقد
ایمان، پرگار و اوست نقطه پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را
گر بندانی، ببین به نامه و اخبار
شعری از علی موسوی گرمارودی
دیدم کنار رهگذاران شاد شهر
یک خردسال کودک افسرده نژند
یک پا میان لای و لجنهای جوی آب
دور از خروش کاذب شهر، ایستاده بود
چون بر کرانههای افق تک ستارهای
با حالتی که سخت غمانگیز و ساده بود
چون برههای خرد جدامانده از گله
از گرمگاه سینه به بانگی خروشناک
با گریههای تلخ، صدا میکرد:
مادر!
اینک منم:
آن طفل دورمانده گمگشته
آن خردسال کودک سرگشتهای مادر عزیز همه عالم!
کو مهربار دامن پاکت، کو؟
علامه اقبال لاهوری
نور چشم رحمه للعالمین
آن امام اولین و آخرین
بانوی آن تاجدار هل اتی
مرتضی مشکلگشا شیر خدا
پادشاه و کلبه ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروانسالار عشق
مریم از یک نسبت عیسی عزیز
از سه نسبت، حضرت زهرا عزیز
مزرع تسلیم را حاصل، بتول
مادران را اسوه کامل، بتول
بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت
با یهودی چادر خود را فروخت
آن ادب پرورده صبر و رضا
آسیا گردان و لب قرآن سرا
مثنوی «حضرت زهرا دلش از یاس بود»
از مرحوم احمد عزیزی
عشق من پاییز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار
احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشکیپوش بود
یاس بوی مهربانی میدهد
عطر دوران جوانی میدهد
یاسها یادآور پروانهاند
یاسها پیغمبران خانهاند
یاس در هر جا نوید آشتیست
یاس دامان سپید آشتیست
در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که میخندید؟ یاس
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر میهمان ماست
بعد روی صبح پرپر میشود
راهی شبهای دیگر میشود
یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینهها رو کردهاند
یاس را پیغمبران بو کردهاند
یاس بوی حوض کوثر میدهد
عطر اخلاق پیمبر میدهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانههای اشکش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
میچکانید اشک حیدر را به راه
عشق معصوم علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک میریزد علی مانند رود
بر تن زهرا گل یاس کبود
گریه آری گریه، چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن
گریه کن حیدر که مقصد مشکل است
این جدایی از محمد مشکل است
گریه کن، زیرا که دخت آفتاب
بیخبر باید بخوابد در تراب
این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باشای زمین
نیمهشب دزدانه باید در مغاک
ریخت روی گل خورشید خاک
یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید
مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز دو کس از قبر او آگاه نیست
گریه بر فرق عدالت کن که فاق
میشود از زهر شمشیر نفاق
گریه بر طشت حسن کن تا سحر
که پر است از لخته خون جگر
گریه کن، چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنهلب در قتلگاه
خاندانت را به غارت میبرند
دخترانت را اسارت میبرند
گریه بر بیدستی احساس کن
گریه بر طفلان بیعباس کن
باز کن حیدر تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را
گریه کن بر آن یتیمانی که شام
با تو میخوردند در اشک مدام
گریه کن، چون گریه ابر بهار
گریه کن بر روی گلهای مزار
مثل نوزادان که مادرمردهاند
مثل طفلانی که آتش خوردهاند
گریه کن در زیر تابوت روان
گریه کن بر نسترنهای جوان
گریه کن، زیرا که گلها دیدهاند
یاسهای مهربان کوچیدهاند
گریه کن، زیرا که شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است
ما سر خود را اسیری میبریم
ما جوانی را به پیری میبریم
زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان
زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد
ای بهار گریهبار ناامید
ای گل مایوس من یاس سپید