۱۵خرداد ۱۴۰۱ با شنیدن خبر بستری شدنش به بیمارستان خاتمالانبیا رفتم، با دیدن خانم کونیکو یامامورا، استاد سالهای زبان ژاپنی دانشگاه تهرانم، روی تخت آیسییو قلبم فروریخت، گریه چنان به چشمهایم هجوم آورد که دیدن برایم سخت شد...
از بیمارستان زدم بیرون. آفتاب چنان میتابید انگار که وسط مرداد است. قلبم دیگر نمیزد. پیاده راه افتادم و آن همه سال خاطره در ذهنم تکرار شد؛ دیدن یک خانم چادری ژاپنی در سال۷۶ در دانشگاه تهران که بعدها فهمیدم استاد رشته زبان ژاپنی ما یک مادر شهید است، زنی که بودیسم را به مقصد اسلام و شیعه ترک کرده بود، پرنده مهاجری که ترک وطن کرد به مقصد وطنی دیگر که در آن بالهای پروازش در آسمان پرتلاطمی گشوده شود، پیدا بود که در این انتخاب چیزی جز عشق راهنمایش نبود. نامش را از «کونیکو» (در ژاپنی به معنای دختر وطن)، به «سبا» تغییر داد تا یادش باشد که هدهد خوشخبر او را از کجا به کجا رسانده است.
غیرت غریبی به «ایران» داشت و «اهلبیت»(ع) که مجال گفتنش نیست که بارها چه گفت و چه کرد.
امروز ۱۰تیر ۱۴۰۱ محمد را دیدم، نوهاش که نام پسر شهیدش را برایش برگزیده بود، در آغوش هم گریه کردیم، از آزاری که کرونا دوبار به خانم بابایی رسانده بود، گفت و با گریه گفت که این اواخر گفته بود که: «من همه کارهایم را کردهام و «آماده رفتن» هستم و نمیخواهم درحال بیماری سربار کسی باشم».
محمد میگفت دلم برای خودمان میسوزد که چنین مادربزرگی را از دست دادهایم.
هی صدای خانم بابایی در گوشم تکرار میشد با همان فارسی با لهجه ژاپنی، صدای لرزان پیرزنی دانا که هزار سال پیش عاشق جوانی یزدی شد، مسلمان شد، شیعه شد و زندگی را در ایران برگزید، جنگ که شد پسرش را به معرکه فرستاد و شد مادر شهید ژاپنی و عکس پروفایل واتساپش دیدار شوهرش
و آقای خامنهای است.