چگونه از گفتوگوی سروش صحت با مصطفی مستور روزنه امید زاده شد
محمد عنبرسوز / سروش صحت را نمیتوان صرفا یک مجری دانست. او بیش از آنکه فقط سوالاتی بپرسد یا گفتوگویی را مدیریت کند، بلد است فضای امنی خلق کند که در آن آدمهای دستچین شده و صاحب نگاه، خودِ واقعیشان را به مخاطبان برنامههای صحت عرضه کنند. به همین دلیل است که «اکنون» با اجرای او، به یک برنامه صرفا گفتوگومحور تبدیل نشده؛ بلکه به آیینهای از روح و ذهن میهمانانش بدل شده است. صحت با هوشمندی خاص خودش برنامه را با چهرههایی شروع کرد که برای مخاطب آشنا و دوستداشتنی بودند. هنرمندانی که مردم نهتنها کارشان را میشناختند، بلکه با منش، صدایشان، چهرهشان و گاهی حتی حاشیههایشان زندگی میکردند. این شروع هوشمندانه «اکنون» را به سرعت در دل مخاطبان جا کرد.
اما آنچه «اکنون» را فراتر از برنامههای مشابه قرار داد، انتخاب مسیر تازهای بود که سروش صحت در ادامه پیمود. او در آغاز، آگاهانه از جاذبه چهرههای محبوب بهره گرفت تا مخاطب را به فضای برنامه وارد کند، اما این تنها مقدمهای بود برای گام برداشتن به سوی هدفی عمیقتر. صحت آرامآرام و بیهیاهو، برنامه را از حوزه چهرهها و شهرتها به قلمرو اندیشه و دروننگری سوق داد. مسیر گفتوگوها تغییر کرد. دیگر قرار نبود فقط حرفهای جذاب، نوستالژیک یا سرگرمکننده زده شود؛ حالا پای پرسشهای اساسیتر به میان آمده بود. پرسشهایی درباره معنای زندگی، نسبت انسان با جهان، ایمان، ترس، تردید، درد و امید. او به جای آنکه در دام کلیشه مصاحبه با آدمهای معروف بماند، سراغ چهرههایی رفت که شاید کمتر در قاب تصویر دیده شده بودند، اما ذهن و زبانشان حامل حرفهایی بود که کمتر شنیده میشد. «اکنون» از یک برنامه صرفا فرهنگی یا هنری، به یک مواجهه انسانی تبدیل شد؛ جایی برای لمس تجربههای زیسته، شناخت ترسهای پنهان و کشف آنچه پشت واژهها و چهرهها پنهان مانده است.
درست در همین نقطه از بلوغ برنامه است که گفتوگوی سروش صحت با مصطفی مستور، بدل به یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین اپیزودهای «اکنون» شد. جایی که فرم و محتوا، میهمان و میزبان و احساس و تفکر در تعادلی مثالزدنی در کنار هم قرار گرفتند تا ما با چهرهای نادر، صادق و اندیشمند مواجه شویم؛ نه در یک قاب تلویزیونی، بلکه در آینهای که حقیقت انسان را مینمایاند.
مصطفی مستور نویسندهای است که در جهان ادبیات ایران جایگاهی خاص، منحصربهفرد و البته به شدت انسانی دارد. او از آن دست نویسندگانی است که کمتر سروصدا به پا میکنند، اما طنین صدایشان تا عمق جان مخاطب نفوذ میکند. نوشتههایش سرشار از پرسشهای بنیادی، دغدغههای هستیشناسانه و پیچیدگیهایی است که به ظاهر ساده روایت میشوند، اما عمقی عجیب و گاه تکاندهنده در دل خود دارند؛ روایتهایی که از عشق میگویند، از ایمان، از تنهایی، از شک، از مرز لرزان بین بودن و نبودن. مستور را نمیشود فقط «خواند»؛ باید او را «زیست»
بسیاری از مخاطبان وفادار و جدی ادبیات، او را از خلال کتابهایش میشناسند؛ از واژهواژه «روی ماه خداوند را ببوس» گرفته تا سکوتهای تلخ «چند روایت معتبر» و بیقراری شخصیتهای «من دانای کل هستم.» اما با وجود این همه تأثیرگذاری، مصطفی مستور تا امروز کمتر مجال بروز در قالبهای تصویری یا رسانهای را پیدا کرده بود. سکوتش، انتخابش بود. او به جای صحنه و نور، پناه برده بود به سایههای آرام کلمات.
در این قسمت از «اکنون» این سد شکسته شد. برای نخستینبار، بسیاری از مخاطبان توانستند صدای این نویسنده را بشنوند، نگاهش را ببینند و روح زخمی، صادق و عمیقش را لمس کنند. در آن صندلی ساده روبهروی سروش صحت، مستور نه فقط درباره خود که درباره ما سخن گفت؛ درباره رنجی که آشناست، تردیدی که مشترک است و نوری که شاید هنوز ته این تونل تاریک سوسو میزند.
در نگاه اول، مصطفی مستور مردی به شدت تلخ، عبوس و شاید حتی ناامید به نظر میرسد. جملههای اولیهاش در برنامه، پر از واژههایی است که سایهای از بدبینی، دلزدگی و نوعی بیاعتمادی عمیق به جهان را با خود حمل میکنند؛ گویی بار سنگینی از ناامیدی بر دوش دارد، اما سروش صحت، با نگاهی موشکافانه، دقیق و همراه با صبر و احترام، این ظاهر سرد و سنگین را میشکند و لایههای سطحی را کنار میزند. او ما را به دنیای درونی مردی میبرد که بیش از هر چیز، درگیر یک تقابل همیشگی و پیچیده میان شک و ایمان است؛ جایی که تلخی و امید در کنار هم نفس میکشند.
مستور در خلال گفتوگو، بیپرده و بدون کوچکترین ترس از قضاوتها، لحظاتی را بازگو میکند که به نیستی فکر کرده، به این احتمال که جهان ممکن است تنها یک تصادف بیمعنا و بیهدف باشد. این جسارت و صراحت در دنیای رسانهای امروز که اغلب در حصار محافظهکاری و تکرار ایمن گرفتار است، کمنظیر و ارزشمند بهشمار میآید، اما آنچه این سخنان را از تبدیل شدن به صرفا بدبینی یا یأس وجودی نجات میدهد، چرخش عجیب، اما صمیمانه و انسانی است که مستور کمی بعد انجام میدهد؛ وقتی میگوید ایمان برای او بیش از هر چیز یک حس درونی است، یک تجربه قلبی و وجودی که قابل درک و لمس است، اما نه چیزی که بتوان به صورت قطعی و عقلانی اثبات کرد. این بازی دقیق میان دو سویه متضاد، شک و ایمان، مستور را بدل به نماد زندهای از فلسفهای میکند که ایمانوئل کانت در نظریه شناخت خود از آن یاد میکند: آنتینومیها یا قضایای جدلیالطرفین، یعنی تقابلهایی که ذهن ما را به کشمکش میکشند و هر دو سوی این کشمکش، به نوعی معتبر و قابل احتراماند. این تضاد درونی، عمق نگاه مستور را به زندگی و جهان نشان میدهد و او را از کلیشههای معمول نویسندگان متفاوت و متمایز میسازد.
در ادامه گفتوگو، مستور با صداقت و بیپرده از خودش حرف زد؛ از اینکه همیشه احساس کرده با دنیای بیرون بیگانه است، از تلخی و افسردگی که گاهی او را در برگرفته و از ناتوانیاش در لذت بردن از شادیهای معمول و رایج زندگی، اما هرچه گفتوگو پیشتر رفت، سکوتهای عمیقتر و فاصله نگاهها کوتاهتر شد، مخاطب آرامآرام پی برد که این تلخی صرفا یک نفی کور و ناامیدانه نیست؛ بلکه نوعی بیتفاوتی آگاهانه و انتخابشده است. یک نه گفتن روشن و قاطع به جهانی که ارزشها و معیارهایش برای مستور بیمعنا و بیارزش جلوه میکند. این همان حسی است که او در یکی از تصاویر تکاندهنده و ماندگار کتابهایش به زیبایی به تصویر کشیده است: «جهان شما برای من بیارزشتر است از استخوان خوکی در دستهای جذامی.» جملهای که الزاما نفرت و دلزدگی را نشان نمیدهد، بلکه نشاندهنده یک فاصله عمیق وجودی و با ساختارهای معمول زندگی، با به عبارت بهتر نوعی «وارستگی» است. با این همه، شاید مهمترین کتابی که چهره مصطفی مستور را در آن میشود دید، «رسانه نادر فارابی» باشد؛ اثری موجز و بسیار تکاندهنده که روایت مردی است که غم همه دنیا را میخورد و در نهایت به شکل مرموزی ناپدید میشود.
نقطه اوج گفتوگوی سروش صحت با مصطفی مستور در «اکنون» جایی بود که آقای نویسنده دست به خواندن چند خط از یکی از کتابهایش زد؛ جملاتی ساده، اما سرشار از غم و صمیمیت که روح مخاطب را تکان میدادند. خواندنش نیمهکاره ماند، چون بغض سنگینی راه گلو را بست و اشک آرام آرام از چشمانش جاری شد. در آن لحظه، یک حقیقت عمیق و واضح نمایان شد: تمام آن تلخیها، تردیدها و اندوههای فلسفی، ریشه در احساسات و عطوفتی انسانی و پاک دارند و چه کاری بهتر از آنچه سروش صحت در آن لحظه انجام داد؟ او نه سکوت کرد و نه از کنار آن گذشت، همچنین لحظه را اغراقآمیز نکرد؛ بلکه به آرامی پیش رفت، مستور را در آغوش گرفت و با یک لمس ساده و انسانی، به مخاطبان نشان داد که آن مرد ظاهرا تلخ و عبوس، در باطن قلبی زلال و سرشار از شور و احساس دارد؛ قلبی که شاید این روزها کمتر بتوان نمونهاش را در سینه کسی یافت.
در پایان، چیزی از این گفتوگو در ذهن میماند که فراتر از حرفها و فلسفههاست: تصویری از یک نویسنده که جهان را نپذیرفته، اما با همان جهان ناپذیرفته، گفتوگویی عمیق و انسانی را آغاز کرده است. مردی که در هر صفحه از کتابهایش با درد حرف میزند، اما همان درد، راهی برای امید گشوده است و سروش صحت، بهعنوان میزبان این روایت، نشان داد که «اکنون» فقط یک برنامه نیست؛ یک امکان است. امکانی برای دیدن، برای شنیدن، برای کشف آدمهایی که شاید تا پیش از این فقط نامشان را شنیده بودیم. این یعنی موفقیت واقعی.